دیدم من در حریمی ز مهتاب سرد و خاموش خفته بودی
یادم آمد که در صبح دیدار از غروبی چنین گفته بودی
در دو چشمت طلوعی نهان بود چون ستاره می دمیدی
در شب بهت و ویرانی من قصه های مرا از سر شوق می شنیدی
بی شکیبم بی قرارم سر به پای جنون می گذارم
بی شکیبم بی قرارم دل به دریای تو می سپارم
در بهاری که بی تو خزان شد باورم شد دگر نیستی تو
خود نگفتی که من هم بدانم کیستی تو چیستی تو
کیستی تو چیستی تو.....
گریه کردم ذره ای از دردهایم کم نشد..........
نی قصه ی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل من از آن است که نیست
یک دوست که بتوان غم دل با وی گفت
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را در کف مستی نمیبایست داد
الهی چاره ی بیچارگانی
مراد بنده را چاره تو دانی
چنان کز شب برآری روز روشن
از این اندوه برآور شادی من!
امشب به یاد تک تک شبها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غمها دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکست
در التهاب خیس ورقها دلم گرفت
از خواندن تمام ورقها دلم بسوخت
از گفتن تمام غزلها دلم گرفت
در انتظارم تا که بگیرم خبر ز تو
در آتش گرفته سراپا دلم گرفت
متروکه نیست خلوت دلم ولی
از ارتباط مردم دنیا دلم گرفت
یک ردپا که سهم من از بی نشانی است
از رد خون که مانده به هر جا دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار می کنم در آمدم ز پا دلم گرفت
نه اینکه فکر کنی دل از تو کنده ام
یا اینکه از محال تمنا دلم گرفت
از لحظه ای که هر دو نگاهم اسیر شد
در امتداد هیچ قدمها دلم گرفت
از لحظه ای که غرق شوم در خیال تو
آن دم که تنگ شدند نفسها دلم گرفت
از اینکه باز تو نیستی کنار من
از اینکه باز خسته و تنهام دلم گرفت
تکرار می کنم این سطرهای کهنه را
تکرار می کنم خدایا دلم گرفت
از وبلاگ طاها
این گوهر گم گشته به دنیا پدرم بود
محبوب همه یار همه تاج سرم بود
با رفتن او کلبه ی قلبم شده تاریک
تنها نه پدر وای که نور بصرم بود
شعر زیر سروده ی آقای رمضانی
است به قلبی که دیگر نمی تپد...پدرم
پاییز می رسد به بهاری که خوش تر است
شب می رود به سمت قراری که خوش تر است
با لطف مرگ ، می روم از دست زندگی
شاید به میهمانی یاری که خوش تر است
جاوید باشد عشق تو ای سرزمین من
جان می دهم برای تو ، کاری که خوش تر است
تاریکم و به دیدن خورشید می روم
از کاروان رفته غباری که خوش تر است
یک سو فراق یار و دیار است و دوستان
یک سو سفر به یار و دیاری که خوش تر است
گاهی میان این همه دلهای سنگ و چوب
بنشین کنار سنگ مزاری که خوش تر است