نی قصه ی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل من از آن است که نیست
یک دوست که بتوان غم دل با وی گفت
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را در کف مستی نمیبایست داد
الهی چاره ی بیچارگانی
مراد بنده را چاره تو دانی
چنان کز شب برآری روز روشن
از این اندوه برآور شادی من!
امشب به یاد تک تک شبها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غمها دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکست
در التهاب خیس ورقها دلم گرفت
از خواندن تمام ورقها دلم بسوخت
از گفتن تمام غزلها دلم گرفت
در انتظارم تا که بگیرم خبر ز تو
در آتش گرفته سراپا دلم گرفت
متروکه نیست خلوت دلم ولی
از ارتباط مردم دنیا دلم گرفت
یک ردپا که سهم من از بی نشانی است
از رد خون که مانده به هر جا دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار می کنم در آمدم ز پا دلم گرفت
نه اینکه فکر کنی دل از تو کنده ام
یا اینکه از محال تمنا دلم گرفت
از لحظه ای که هر دو نگاهم اسیر شد
در امتداد هیچ قدمها دلم گرفت
از لحظه ای که غرق شوم در خیال تو
آن دم که تنگ شدند نفسها دلم گرفت
از اینکه باز تو نیستی کنار من
از اینکه باز خسته و تنهام دلم گرفت
تکرار می کنم این سطرهای کهنه را
تکرار می کنم خدایا دلم گرفت
از وبلاگ طاها