در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد..
سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد.
برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند.
بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند...
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید.
بارش را زمین گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و
سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد.
او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد.
هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است.
کیسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما نمیدانیم!
هر مانعى، فرصتى ....
باد با چراغ خاموش کاری ندارد،اگر درسختی هستی بدان که روشنی.
سلام گلم ...ببخشید سرم شلوغه ...فراموش کردم جواب کامنتت رو بدم ...چشم گلم :* حتما ... اما توی گوگل سرچ کنی کامل توضیح داده ها ... یه سرچ کن ...مشکل داشتی حتما بهم بگو ...حتما خیلی زود جواب می دم:*******
در مشت گرفت آب و بی تاب نشد
شرمنده ی اهل بیت و اصحاب نشد
در حیرتم از عطش که مانند فرات
از شرم لب تشنه ی او آب نشد
قشنگ بود
منم نمیفهمم هی همین طور میرم
زیبا بود پری وش جونم
فکر میکنم داستان به این نتیجه میرسه که:
کار خوب بدون توجه به پاداش
همیشه شاهی در اسمان میبینه
و همیشه همانجا و با سکه های زمینی که به جونمون بستس
همونی که نمیذاره دارا وقتشه واسه ندار صرف کنه پاداش نمیده
روستایی انگیزشو از دلش میگیره